پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۱

وحشی

.   کارگر که باشی مثل فیلتر آدمهای اضافی را از زندگیت حذف می کنی . دست پرش کارفرما و یکی دوتا آدم بی ربط می بینی ، گاهی هم در تاکسی بوی عطر غریبه ای را باید تحمل کنی . از وقتی یادم می آید خانه بدوش بودیم مستأجر بی محله ای که هیچ جا ریشه سفت نمی کند . تحصیلات ابتدایی و متوسطه ام در انزوای مطلق گذشت . از همان سالهای ابتدایی به کارگاه کیف سازی پناه بردم .  این طور شد که محبوب ترین هم صحبتانم شدند تعدادی کارگر که می توانستم با کمی تبسم و صادقانه برایشان حرف بزنم بی این که رگ گردنم  باد کند بدون اینکه  جملاتی کوتاه و تهاجمی شلیک کنم . دیر رفتم ، چهار یا پنج سال دیر تر از سن معمول ، خلاصه تن دادم به خدمتی اجباری .تن دادم به اجتماعی بی هویت و درهم برهم . در قبال عذابی که میکشیدم باید کاری می کردم . برای اینکه جذامی نباشم برای اینکه تبدیل به حیوانی عبوس نشوم تا می شد روی عصابم خنج کشیدم و تحمل کردم . تحمل کردم و مچاله شدم و عنصر اجتماعی را در خودم چپاندم . گاهی برای انزوای قربانی شده خود پنهانی اشک می ریزم . بعد تند دستی به صورتم میکشم و خودم را پرتاب می کنم میان جماعتی تازه  . با این حال خشمی