پست‌ها

نمایش پست‌ها از فوریه, ۲۰۱۱

حکایت شب و تنهایی و ترس و هول

ترک موتور نشسته بود و چاله ها و دست اندازهای تاریک را روی نخاع احساس می کرد . گوساله را می شود کول کرد و  سالها از کوه بالا برد ! حالا نره گاوی را از 8 صبح  تا  10شب بدوش می کشید! تا ساعت 10 مثل ماشینی لاینقطع میبرید و می دوخت . ساعت کار از 10 که بگذرد زانوها سست می شود کمر درد می گیرد . تازه چهار راه سیروس را رد کرده بودند و چهارسرعت گیر و یک پل مانده بود . پل روگذر ری که بیشتربه سکوی پرتاب شبیه بود . حالا ساعت 12 بود . روی آسفالتهای چین خورده پل کمرش تیر کشید و نگاهش روی کپل زنی که ترک موتوری دیگر دست انداز را رد میکرد گیر کرده بود . کپل به غایت بزرگ و نرم  زن در ذهنش فیکس شد . همراه کمر درد و ضعف شدید معده احساس بدبختی شدید کرد . در مرثیه تنها خوابیدن مکرر بغض کرد . به همین سادگی دلش خواست کسی را بگاید حالا هرچه اغوا کننده تر بهتر . نفس گاییدن مهم بود . تخلیه بخارات شهوت که مغزش را از کار می انداخت . خالی نشدن دیر هنگامی که با خود ارضایی جبران نمی شد و او تن دیگری میخواست تا در آن استمناء کند مانند وقتی که کالباس ، کیسه فریزر پرآب ! یا گوشت لخت گوسفند را امتحان کرده بود . خستگی را