پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2010

از بازیی که با او کردم خجالت می کشم .

از ملاقات برمی گشتیم . علی صارمی را نمی شناختم . دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش بود . برف سنگینی آمده بود . اوین یک دست سفید پوش شده بود، انگار عجوزه ای که خود را در رخت سفید برای بلعیدن داماد بزک کرده باشد . پشت ون کنار هم نشستیم. گفتم که علی را نمی شناختم... ون را که برای ملاقات پر می کردند کمتر کسی با کسی حرف می زد. دست پر، سری تکان می دادیم و همه چیز را با ولع می دیدیم، نگاه نمی کردیم، می دیدیم. برای لذت ِ دیدن، هرچه دیوار نبود دیدنی بود .اما در برگشت حکایت این نبود، چشممان سیر شده بود و نگاه می کردیم .علی را موقع رفتن دیده بودم اما نفهمیده بودم . آرامشی را که در صورتش داشت ، داستانی که از حبس های طولانی پشت صورتش بود را نخوانده بودم، حکایت رفقای در خاک خفته اش را  نفهمیده بودم.چشم بندم را بر داشته بودم .علی را نمی شناختم، باقی مسافران را با نگاه تعقیب می کردم، زیر لب با رفقای جلوی صحبت می کردم .  علی پرسید: دانشجویی ؟  گفتم: کمونیستم . گفت: فرشید فرهادی از بچه های شماست؟ گفتم: آره بهش سلام برسون . سرم را تکان دادم به علامت سوال و پرسیدم: اینجایی؟ گفت: مراسم خاوران دستگیر شدم. چش

درد

درد می کند دوستان اصلا می شود دم نزد .دست کم می شود گفت : به تخمم ((پدر بزرگم تمام پول لاتاری را که باخت . گفت : به تخمم - و الا دق می کرد))اما گاهی پیش می اید که مجبور می شوی روی تخمت بنشینی و فکر کنی درد دارد دوستان اشک آدم سرازیر می شود نه این که بغضی باشد و بترکد، نه درد است که ذره ذره از تمام منافذ بدنت چکه میکند .و من با 75 کیلو وزن اینجا نشسته ام روی تخمم و به محمد ...فکر می کنم زیاد که طول میکشد سر ادم شروع میکند به باد کردن. اینطور بی رحمانه که بنشینی و تا پنی آخر را ببازی دو راه بیشتر برایت باقی نمی ماند یا این که بگویی به تخمم یا این که بنشینی روی تخمت . و حالا مجبوری بلند شوی چرا که نگفتی  و اگر همین طور بی حرکت بنشینی دق می کنی.

علی باز هم رفت

از دروازه که گذشتم سیگاری اتش کردم . این دروازه قدیمی که سالها بود بسته نمی شد در نقش مرزی بود برای قلمرو بی کسیمان  . روزگاری دروازه شیمرانات بود و حالا میان خیابانها و امارتهای چندین مرتبه گم شده بود . تبدیل گشته بود به دروازه ی کوچه ای . کوچه ای که آدمهای قریبی را به خود می کشاند از بچه  سرهنگی که متربی می کرد تا ترکی که پشت شال آبی دندان دردش را پنهان می کرد و به چند روایت تشریحش می کرد . می گفت  عده ای معتقدند دندان درد را بهانه می کنم تا با مسکن از شر خماری خلاص شوم دسته ای دیگر می گفتتند این بهانه ای ست تا از حرف زدن فرار کند یا شاید یک ژست باشد  فرار از درس خواندن هم یکی از گزینه ها ست لابد  !و لی ما بی شک باور داشتیم که درد می کند . حکایت من اما خلا سه می شد در مست کردن و پناه بردن به قرص و شربت اسپکترانت که بتوانم از جا بلند شوم تا برسم به این دروازه و کنار تفاله های از جنس خودم سیگارهای همداستانی دود کنم. چند قدمی که جلو آمدم به جای خالی خودم کنار جوب نگاهی کردم .این جوب یک سالی می شد که مارا کنار خود جا داده بود کنار این جوب قصه ها مان را مکرر کرده بودیم قصه

بیچاره زن ِ گروهبان !

قصه از این قرار است، باید سنگی پرتاب شود، شیشه ای شکسته شود تا در این فرصت آن که پشت خانه کمین کرده در حرکتی سریع و شجاعانه نامه ای را بدزد تا شخص یا اشخاصی رسوا گردند، آن که سنگ را پرتاب می­کند، با رباینده ی نامه رفاقتی مثالی دارد، حس همبستگی، وفاداری و همسنگری. اما نام رباینده را خوب به خاطر نمی آورد، البته چند باری نامش را شنیده، ولی مطمئن نیست نامش نادر است یا قادر. افشا کننده ی نامه حتا نام قادر یا نادر را نشنیده است، البته از آن اصغر یا اکبر هم که سنگ را پرتاب کرده، شناختی ندارد، با این حال در جای جای مقاله اش از تلاش قهرمانانه ی رفقایش تشکر می کند و از عمق جان آن ها را می ستاید، نامه ی ننگ آلود یک سیاستمدار افشا می شود، اخلالی به وجود می آید، چرا که کسی یا کسانی به نظم جامعه تجاوز کرده اند، دستگاه های امنیتی دست به کار می شوند، نویسنده ی مقاله در تصادفی ناگهانی جان می­سپارد، پلیس گزارش تهیه می کند و شرح ماوقع را آن طور که نبوده می نویسد، مأمور تنظیم گزارش در دل از مأمور خبره ای که چنین ماهرانه صحنه ی تصادف را کارگردانی کرده تشکر می کند اما نامش را درست نشنیده تا

نامه ای در پاسخ به نامه ی سعید صالحی نیا به لنین - سعید آقام علی

 نامه ای در پاسخ به نامه ی سعید صالحی نیا به لنین نخست، قصه ای آشنا را می خواهم برایتان یاددآوری کنم. در گذشته های نه چندان دور چند حیوان عاصی از ظلم، تصمیم می گیرند انقلابی انسانی کنند. از شما چه پنهان گویی کمونیست هم بوده اند. خلاصه رئیس مزرعه را بیرون می کنند و باقی قصه که حتماً شما و تمام آن کسانی که با مادر ماکسیم گورکی کمونیست شده اید، آن را خوانده اید یا شنیده اید، یا دست کم کارتونش را دیده اید. این طور شد که با مادر ماکسیم گورکی کمونیست شدید و با مزرعه ی حیوانات چپ انتقادی را تجربه کردید. ( جناب صالحی نیا! لطف کنید مرا محکوم به عصبیت نفرمایید، چرا که من خشمم را به عنوان امری پسندیده توی کوله پشتیم حمل می کنم. به هر حال آن جا که باید می نویسم، هر جا که لازم شد با بیل خاموش می کنم. ) شما از نسلی تازه سخن گفته اید که بی شک چنین است، اما لطف کنید و خودتان را به ما نچسبانید، چرا که ما با" دولت و انقلاب "کمونیست شدیم و درپرتو کارنامه ی مبارزان ِ زیادی، چپ خلقی را پشت سر گذاشتیم. پارانویا یک بیماری ذهنی است که گاه هنرمندانه جلوه می کند. شخص پارانویید

طرحي از دايي

روي گور پدر بزرگ مشما كشيدند ! مهم نيست من مشما را برميدارم تا جلبك ببندد من جلبك را دوست دارم دايي به خدا اعتقاد ندارد دايي نوشابه شيشه به كون پدر بزرگ فرو نمي كند مي داند كه درد ندارد

غافل گیر شدم

چروکهای درد را منبسط کرد تا بخندد . پلکهای افتاده اش رطوبت داشت . خنده اش تصنعی بود . اینها بعلاوی هزار نشانه ی جزئی دیگر دانستنی های بود که نمی خواستم بدانم . همزیستی مزخرف ، کسالت بار و درد آور ! بهر حال اینها یعنی این که می خواست بمیرد! نمی دانم چند بار تا به حال مرده بود اما مثل پا درد یا بگیر تیر کشیدن قلبش تکرار شده بود! بارها تکرار شده بود و من نشانهایش را می شناختم . چروکهای دردم را منبسط کردم. ابرو ها را بالا کشیدم ، گونه هایم کشیده شد و بزور لبخندی زدم گفت : چی ؟ حالت خوب نیست ؟ حالم خوب نبود، معمولا اینطور وقتها حال هیچ کس خوب نیست اما وقتی می پرسد یعنی شناخته است درست مثل من که نشانه ها را پیدا می کنم . گفت ؟ پکری ؟ نگفتم. یعنی وقتی به اولی جواب ندادی لارم نیست به متعارفش هم جوابی دهی ! نپرس لطفا . نپرس تا وقتی می میری چروکها مبهم نشود . اینطور که اسرار می کنی انگار جواب را می دانی وقتی بفهمی نشانها رنگ تاسف می گیرند و من می فهمم که متاسفی اما نمی فهمم کی میمیری! نمی فهمم و غافل گیر می شوم

اين حق ماست حتي اگر از نظر شما جرم باشد

در كامنتي نوشتم لا اجركم عندالله ! چند نكته بد نيست گفته شود . اگر كسي در برابر ظلم اسلحه بدست گرفت و اعدام شد حق نيست كه ما بگوييم اسلحه پرونده سازي بود وفلاني فعال حقوق كودك ! اگر به كاري كه مي كنيم واقفيم پس از موقعيت حبس و زندان بايد به عنوان يك موقعيت رسانه اي براي پيشبرد اهداف كمك گرفت . يادم هست با دوستي در اين باب درد دل مي كرديم كه فعالين حقوق زنانمان اگر از آزادي جنسي به طور شفاف حمايت نكنند در دام تفكر حاكم افتاده و روابط جنسي حقه ي خود را تهمت و افترا مي خوانند و مي گويند اينها سعي دارند برايمان پرونده ي روابط نا مشروع بسازند . يعني در اولين قدم خود را از ابتدايي ترين حقوق انساني محروم كرده و در قدم بعد گفتمان حكومت را باز توليد كرده و روابط را به مشروع و نا مشروع تقسيم ميكنند . حالا بحث همين جاست كسي عليه سانسور فعاليت مي كند ! عليه فعاليت هاي تهاجمي رسانه اي حكومت فعاليت مي كند و بعد در رسانه ي ضرغامي و شريعت مداري متهم مي شود به عامل بيگانه ! اگر ما از خواستهاي خودمان دفاع نكنيم اين فعاليتها تبديل مي شود به نسخه هايي كه ديگران برايمان پيچيده اند و افر

بردباري

نگاهش روي پنير خيره مانده بود !زن چاي را جلو يش گذاشت ! سرش را بلند كرد ، طوري سرش را خاراند كه از شرش خلاص شود ، اما باز وقتي چاي را شيرين مي كرد روي گرداب ليوان خيره ماند و گفتگو را آغاز كرد . كه چي ؟ بازم تكرار مي كنه ! داره دير مي شه ! تاكي ميشه تحمل كرد ؟ خستگيم از بردباري است ! مثل استري كه آسياب مي گردونه دارم يه بار مداوم رو مي كشم . چايش را هورتي كشيد و سيگارش را روشن كرد .

درد ؛ گاهي از پوست ميگذرد ، ميفهمي و شرمنده مي شوي !

عادت مي كنم ، شرمنده ام ! دست كم روزي 40 ضربه ! عادت مي كردم . ضريب 40 بود به شكل توافقي نا نوشته بين معلمين عزيز كه روزي سه تا بودند ، 120 ! اما حداكثر نبود . ورود به مدرسه ، دو زنگ تفريح و خروج از مدرسه فواصلي بود خارج از قدرت معلمين شريف كه در آن هيچ ضريبي از جانب مدير و ناظم و معاون... فراش رعايت نمي شد . انگشتم زير ضربه ي شلنگ در مي رفت ، ورم مي كرد و كبود مي شد اين طور وقتها بود كه خرق عادت مي شد انگار بگير كارد به استخوان رسيده باشد ! پوست ، كلفت مي شود . تحمل به نوعي باعث افتخار مي شود ! لبخند زير ضربات كمك آموزشي اعتراض مي شود و اين يعني عادت مي كنم ! اما درد گاهي از پوست ميگذرد ، ميفهمي و شرمنده مي شوي . راستي چه شد كه شرمنده شديد ؟ از كجا شروع به عادت كرديد ؟