بردباري
نگاهش روي پنير خيره مانده بود !زن چاي را جلو يش گذاشت ! سرش را بلند كرد ، طوري سرش را خاراند كه از شرش خلاص شود ، اما باز وقتي چاي را شيرين مي كرد روي گرداب ليوان خيره ماند و گفتگو را آغاز كرد . كه چي ؟ بازم تكرار مي كنه ! داره دير مي شه ! تاكي ميشه تحمل كرد ؟ خستگيم از بردباري است ! مثل استري كه آسياب مي گردونه دارم يه بار مداوم رو مي كشم .
چايش را هورتي كشيد و سيگارش را روشن كرد .
نظرات