بیچاره زن ِ گروهبان !
قصه از این قرار است، باید سنگی پرتاب شود، شیشه ای شکسته شود تا در این فرصت آن که پشت خانه کمین کرده در حرکتی سریع و شجاعانه نامه ای را بدزد تا شخص یا اشخاصی رسوا گردند، آن که سنگ را پرتاب میکند، با رباینده ی نامه رفاقتی مثالی دارد، حس همبستگی، وفاداری و همسنگری. اما نام رباینده را خوب به خاطر نمی آورد، البته چند باری نامش را شنیده، ولی مطمئن نیست نامش نادر است یا قادر. افشا کننده ی نامه حتا نام قادر یا نادر را نشنیده است، البته از آن اصغر یا اکبر هم که سنگ را پرتاب کرده، شناختی ندارد، با این حال در جای جای مقاله اش از تلاش قهرمانانه ی رفقایش تشکر می کند و از عمق جان آن ها را می ستاید، نامه ی ننگ آلود یک سیاستمدار افشا می شود، اخلالی به وجود می آید، چرا که کسی یا کسانی به نظم جامعه تجاوز کرده اند، دستگاه های امنیتی دست به کار می شوند، نویسنده ی مقاله در تصادفی ناگهانی جان میسپارد، پلیس گزارش تهیه می کند و شرح ماوقع را آن طور که نبوده می نویسد، مأمور تنظیم گزارش در دل از مأمور خبره ای که چنین ماهرانه صحنه ی تصادف را کارگردانی کرده تشکر می کند اما نامش را درست نشنیده تا بتواند به دایره ی مربوطه برود و دستش را به دوستی بفشارد، کارگردان صحنه ی تصادف با دیدن فیش حقوقی سرماه دستگیرش می شود که علاوه بر حق مأموریت پاداشی هم شامل حالش شده، همزمان با نقش بستن خنده به لبانش، غمی هولناک جانش را فرا می گیرد، به یاد گروهبانی می افتد که در صحنه ی تصادف پایش آسیب دیده و باید شش ماهی بستری باشد و سیگاری پر معنا آتش می کند، این قصه مربوط است به خیلی وقت پیش ها ! وقتی که اصغر برای نادر کامنت نمی گذاشت و نویسنده ی مقاله توسط نادر در سایت روشنگری افشا نمی شد، مأمور مربوطه هم برای تأمین قسط سوناتا مجبور نمی شد دوره ی انفورماتیک بگذراند تا مدرس بیست و شش ساله را که از قضا همسر گروهبان مذکور هم بوده، در حرکتی حساب شده، بگاید.
نظرات