از بازیی که با او کردم خجالت می کشم .

از ملاقات برمی گشتیم . علی صارمی را نمی شناختم . دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش بود . برف سنگینی آمده بود . اوین یک دست سفید پوش شده بود، انگار عجوزه ای که خود را در رخت سفید برای بلعیدن داماد بزک کرده باشد . پشت ون کنار هم نشستیم. گفتم که علی را نمی شناختم... ون را که برای ملاقات پر می کردند کمتر کسی با کسی حرف می زد. دست پر، سری تکان می دادیم و همه چیز را با ولع می دیدیم، نگاه نمی کردیم، می دیدیم. برای لذت ِ دیدن، هرچه دیوار نبود دیدنی بود .اما در برگشت حکایت این نبود، چشممان سیر شده بود و نگاه می کردیم .علی را موقع رفتن دیده بودم اما نفهمیده بودم . آرامشی را که در صورتش داشت ، داستانی که از حبس های طولانی پشت صورتش بود را نخوانده بودم، حکایت رفقای در خاک خفته اش را  نفهمیده بودم.چشم بندم را بر داشته بودم .علی را نمی شناختم، باقی مسافران را با نگاه تعقیب می کردم، زیر لب با رفقای جلوی صحبت می کردم . 
علی پرسید: دانشجویی ؟ 
گفتم: کمونیستم .
گفت: فرشید فرهادی از بچه های شماست؟
گفتم: آره بهش سلام برسون .
سرم را تکان دادم به علامت سوال و پرسیدم: اینجایی؟
گفت: مراسم خاوران دستگیر شدم.
چشمانم به شکل موذیانه ای تنگ شد . بیشتر نگاهش کردم . با سنی که داشت و تسبیحی که دستش بود بی شک مجاهد بود .
گفتم: به فرشید بگو سعید و امیر مرغ سبز می خورن .
صادقانه و بدون شبهه گفت: حتماً.
از بازیی که با او کردم کمی خجالت کشیدم . با این حال آن موقع طبیعی بود . قدرتمان کم نبود . چپ دانشجویی، فعالین زنان خرده بورژوا ،فعالین زنان کمونیست بریده از کمپین یک میلیون امضا، ان جی او های کوچک وبزرگ، کمیته های کارگری، سندیکای شرکت واحد، تشکل های نو پای غیر علنی، آن روزها می شد حکم تعلیق یک دانشجو را تبدیل به بهانه ای برای یک تجمع اعتراضی کرد. بابت دستگیری آدم بی ربطی مثل جهان بیگلو می شد کوی را برهم  زد. همین دستگیری خودمان کلی سرو صدا کرده بود . بعضی ها برای ادامه حیات سیاسی شان حکومت را وادار به دستگیری می کردند، اعضای تحکیم حوزه دانشگاه زیر فشار چپ دانشجویی و از دست دادن فضای دانشگاه  شش نفری ساعت شش صبح جلوی دانشگاه تحصن کردند و با موفقیت دستگیر شدند. همین خانم بهاره هدایت که حالا نه سال حبس گرفته داوطلبانه کله سحر آنجا نشسته بود تا بشود خبر نخست روزنامه شرق . آنطور که من یادم هست از سال هشتاد و چهارخبری  از حکم اعدام زندانی سیاسی نشنیده بودم . یک مجاهدی بود به نام عبدالرضا رجبی که باکلی شامورتی بازی زنده از زندان بیرون نیامد... این رفیق آنقدر در زندان مانده بود که برای جوجه ی تازه از تخم بیرون آمده ای چون من ناشناس بود . حرفم این است که تصور این را هم نمی کردم که علی بابت چنین اتهام مضحکی به دردسر بیفتد . پیش خودم می گفتم لابد هنوز سیمای مجاهد می بیند و نهج البلاغه می خواند . حالا بخاطر شوخی ای که با پیر مرد کرده ام دارم دق می کنم. مانده ام شما چرا شرم نمی کنید .جماعت ! دستانتان به خون علی آغشته است . نه به خاطر اینکه  کمپین علیه اعدام برایش نزدید، نه بدین خاطر که در شو های احمقانه فیسبوکی بازی نکردید . 
احول تر از این ممکن نیست . یک روز شدید کاسه داغ تر از آش و علیه دانشجویان آزادی خواه برابری طلب سنگر بستید . روز دیگر شدید حمار لنگی که با سندرم ناموسی افتادید پشت شورش یک مشت رگ غیرت باد کرده در زنجان . فردا روزش شدید نیروی همایون و شاه غلقلک و جماعت را گوشت دم توپ کردید و ما هستیم بستید به خیکشان. دست آخر هم هر چه مانده بود از خرده تشکلهای نیمه جان بردیدکف خیابان قربانی سبز و یاحسین و نماز جمعه شیخ کوسه کردید .
هرچه داشتیم نداشتیم قمار کردید . سیمای مجاهد می نویسد علی صارمی شهید شد . نه شهید نشد ،قربانی ددمنشی سیاست های دست راستی این جماعت شد. قربانی شانتاژاحزاب بی افقی شد که آمال و آرزوی شان در رفرمیسم و رژیم چنج منتهی می شد. قربانی قماری بی تعقل شد . علی صارمی مجاهد بود و من پیشتر نوشتم این حق ماست که دست کم چیزی باشیم ،دست کم باید اقلیتی ازخنازیریون گردیم ... اما خون علی صارمی مدالی نیست بر سینه ی چرکین خانم رئیس جمهور . علی صارمی خونی است که از چهره ی ننگین این جماعت پاک نمی شود . خانم رجوی شما حق ندارید خون علی صارمی را تبدیل به وسیله ای برای لابی های کاخ سفیدیتان کنید . شما حق ندارید روبان سبز دور جنازه ی علی صارمی بکشید .لا اقل کمی شرم کنید .

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غروب سیاست

حکایت شب و تنهایی و ترس و هول

نامه ای در پاسخ به نامه ی سعید صالحی نیا به لنین - سعید آقام علی