غافل گیر شدم

چروکهای درد را منبسط کرد تا بخندد . پلکهای افتاده اش رطوبت داشت . خنده اش تصنعی بود . اینها بعلاوی هزار نشانه ی جزئی دیگر دانستنی های بود که نمی خواستم بدانم . همزیستی مزخرف ، کسالت بار و درد آور ! بهر حال اینها یعنی این که می خواست بمیرد! نمی دانم چند بار تا به حال مرده بود اما مثل پا درد یا بگیر تیر کشیدن قلبش تکرار شده بود! بارها تکرار شده بود و من نشانهایش را می شناختم . چروکهای دردم را منبسط کردم. ابرو ها را بالا کشیدم ، گونه هایم کشیده شد و بزور لبخندی زدم گفت : چی ؟ حالت خوب نیست ؟ حالم خوب نبود، معمولا اینطور وقتها حال هیچ کس خوب نیست اما وقتی می پرسد یعنی شناخته است درست مثل من که نشانه ها را پیدا می کنم . گفت ؟ پکری ؟ نگفتم. یعنی وقتی به اولی جواب ندادی لارم نیست به متعارفش هم جوابی دهی ! نپرس لطفا . نپرس تا وقتی می میری چروکها مبهم نشود . اینطور که اسرار می کنی انگار جواب را می دانی وقتی بفهمی نشانها رنگ تاسف می گیرند و من می فهمم که متاسفی اما نمی فهمم کی میمیری! نمی فهمم و غافل گیر می شوم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غروب سیاست

حکایت شب و تنهایی و ترس و هول

نامه ای در پاسخ به نامه ی سعید صالحی نیا به لنین - سعید آقام علی