پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2011
نامه هایی هست که هرگز نمی نویسم . چطور می شود نوشت - نمی خواهم دروغی بشنوم ؟ اصلا درخواست ساده ای نیست . می توانی نشنویی . یعنی فاعل تویی . باید بروی . پس به دیگری ارتباطی ندارد . نمی شود نوشت مراقب باش متنفرم نکنی . وقتی تجربه اش نباشد درخواستت بی معناست . وقتی هم تجربه اش هست یعنی کاری از دست هیچ کدامتان بر نمی آید . یعنی تا دروغی نشنوی و متنفر نباشی چطور ممکن است هشداری بدهی یا وقتی متنفری و منزجر هشدار دادنت چه معنایی دارد . آیا غیر از این است که با استیصال التماس می کنی که بیشتر متنفرم نکن در این صورت وقتی نمی توانی بگویی نمی خواهم دروغی بشنوم باید جاکن شوی باید نباشی .  

حکایت شب و تنهایی و ترس و هول

ترک موتور نشسته بود و چاله ها و دست اندازهای تاریک را روی نخاع احساس می کرد . گوساله را می شود کول کرد و  سالها از کوه بالا برد ! حالا نره گاوی را از 8 صبح  تا  10شب بدوش می کشید! تا ساعت 10 مثل ماشینی لاینقطع میبرید و می دوخت . ساعت کار از 10 که بگذرد زانوها سست می شود کمر درد می گیرد . تازه چهار راه سیروس را رد کرده بودند و چهارسرعت گیر و یک پل مانده بود . پل روگذر ری که بیشتربه سکوی پرتاب شبیه بود . حالا ساعت 12 بود . روی آسفالتهای چین خورده پل کمرش تیر کشید و نگاهش روی کپل زنی که ترک موتوری دیگر دست انداز را رد میکرد گیر کرده بود . کپل به غایت بزرگ و نرم  زن در ذهنش فیکس شد . همراه کمر درد و ضعف شدید معده احساس بدبختی شدید کرد . در مرثیه تنها خوابیدن مکرر بغض کرد . به همین سادگی دلش خواست کسی را بگاید حالا هرچه اغوا کننده تر بهتر . نفس گاییدن مهم بود . تخلیه بخارات شهوت که مغزش را از کار می انداخت . خالی نشدن دیر هنگامی که با خود ارضایی جبران نمی شد و او تن دیگری میخواست تا در آن استمناء کند مانند وقتی که کالباس ، کیسه فریزر پرآب ! یا گوشت لخت گوسفند را امتحان کرده بود . خستگی را

وحشی

.   کارگر که باشی مثل فیلتر آدمهای اضافی را از زندگیت حذف می کنی . دست پرش کارفرما و یکی دوتا آدم بی ربط می بینی ، گاهی هم در تاکسی بوی عطر غریبه ای را باید تحمل کنی . از وقتی یادم می آید خانه بدوش بودیم مستأجر بی محله ای که هیچ جا ریشه سفت نمی کند . تحصیلات ابتدایی و متوسطه ام در انزوای مطلق گذشت . از همان سالهای ابتدایی به کارگاه کیف سازی پناه بردم .  این طور شد که محبوب ترین هم صحبتانم شدند تعدادی کارگر که می توانستم با کمی تبسم و صادقانه برایشان حرف بزنم بی این که رگ گردنم  باد کند بدون اینکه  جملاتی کوتاه و تهاجمی شلیک کنم . دیر رفتم ، چهار یا پنج سال دیر تر از سن معمول ، خلاصه تن دادم به خدمتی اجباری .تن دادم به اجتماعی بی هویت و درهم برهم . در قبال عذابی که میکشیدم باید کاری می کردم . برای اینکه جذامی نباشم برای اینکه تبدیل به حیوانی عبوس نشوم تا می شد روی عصابم خنج کشیدم و تحمل کردم . تحمل کردم و مچاله شدم و عنصر اجتماعی را در خودم چپاندم . گاهی برای انزوای قربانی شده خود پنهانی اشک می ریزم . بعد تند دستی به صورتم میکشم و خودم را پرتاب می کنم میان جماعتی تازه  . با این حال خشمی