حکایت شب و تنهایی و ترس و هول

ترک موتور نشسته بود و چاله ها و دست اندازهای تاریک را روی نخاع احساس می کرد . گوساله را می شود کول کرد و  سالها از کوه بالا برد ! حالا نره گاوی را از 8 صبح  تا  10شب بدوش می کشید! تا ساعت 10 مثل ماشینی لاینقطع میبرید و می دوخت . ساعت کار از 10 که بگذرد زانوها سست می شود کمر درد می گیرد . تازه چهار راه سیروس را رد کرده بودند و چهارسرعت گیر و یک پل مانده بود . پل روگذر ری که بیشتربه سکوی پرتاب شبیه بود . حالا ساعت 12 بود . روی آسفالتهای چین خورده پل کمرش تیر کشید و نگاهش روی کپل زنی که ترک موتوری دیگر دست انداز را رد میکرد گیر کرده بود . کپل به غایت بزرگ و نرم  زن در ذهنش فیکس شد . همراه کمر درد و ضعف شدید معده احساس بدبختی شدید کرد . در مرثیه تنها خوابیدن مکرر بغض کرد . به همین سادگی دلش خواست کسی را بگاید حالا هرچه اغوا کننده تر بهتر . نفس گاییدن مهم بود . تخلیه بخارات شهوت که مغزش را از کار می انداخت . خالی نشدن دیر هنگامی که با خود ارضایی جبران نمی شد و او تن دیگری میخواست تا در آن استمناء کند مانند وقتی که کالباس ، کیسه فریزر پرآب ! یا گوشت لخت گوسفند را امتحان کرده بود . خستگی را با گشنگی که جمع بزنی تحمل ناپذیر می شود اما وقتی شام خورد رفت پشت میز نشست و شروع کرد به نوشتن .
(( فکرش را بکن شب باشد ! کمی هم هوا نم داشته باشد ! اصلا هم معلوم نیست من در قبرستان چه می کردم . بهر حال شب نمناکی بود. کسی صدایم می زد ! و من در تاریکی انحنای کپل و سینه اش را دیدم . گفت :دستت را به من بده تا  در پیچ و خم قصه گمت کنم . دستت را بده تا از تاریکی و نمناکی زمین برخیزی و درمتن خوفناک روایت بدوی . - پژواک دستت را به من بده گوشم را آزار می داد . دستم را می کشید دیگر کلمات برایم مفهوم نبود از پله ها پایین رفتیم همراه پژواک کرکننده مداوم (( دستت را...)) جملاتی در هوا رها می شد و بی هیچ دریافتی از کنار گوشم می گذشت . حکایت شب و تنهایی و ترس و هول بود اما پژواکش دستم را رها نمی کرد . چشمم در تاریک ،روشن تونل روی کپل راوی مانده بود هر قدم که بیشتر تحقیر می شدم لرزش و لمبه ی کون راوی به من نزدیک تر می شد . حس تحقیر و بی چارگی خود ارضایی در کلاس 40 نفره را به یادم می آورد. وقتی که راوی درس ریاضی می داد و سرمای مرمر کلاس تاکید می کرد که دارم عرق می کنم و لحظه انزال ، یک رها شدگی تلخ میان چشمهای وقیح هم نیمکتی ها که برق می زد و تحقیر می کرد . یکهو دستم را کشیدم . دویدم . راوی و صدا از پشت سرم می آمدند . سرعتم را زیاد کردم و با صدای مهیبی زمین خورد . برگشتم و میان گه و لجن گاییدمش . گاییدمش و پژواک ها خاموش شد .
انزال و خاموشی . انزال و وضوح . انزال و آگاهی . تکراری که مدام فراموش می شود . ))
از پشت میز بلند شد . سیگاری آتش کرد و دکمه send را فشار داد .

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

نامه ای در پاسخ به نامه ی سعید صالحی نیا به لنین - سعید آقام علی

غروب سیاست

توف