علی باز هم رفت

از دروازه که گذشتم سیگاری اتش کردم . این دروازه قدیمی که سالها بود بسته نمی شد در نقش مرزی بود برای قلمرو بی کسیمان  . روزگاری دروازه شیمرانات بود و حالا میان خیابانها و امارتهای چندین مرتبه گم شده بود . تبدیل گشته بود به دروازه ی کوچه ای . کوچه ای که آدمهای قریبی را به خود می کشاند از بچه  سرهنگی که متربی می کرد تا ترکی که پشت شال آبی دندان دردش را پنهان می کرد و به چند روایت تشریحش می کرد . می گفت  عده ای معتقدند دندان درد را بهانه می کنم تا با مسکن از شر خماری خلاص شوم دسته ای دیگر می گفتتند این بهانه ای ست تا از حرف زدن فرار کند یا شاید یک ژست باشد  فرار از درس خواندن هم یکی از گزینه ها ست لابد  !و لی ما بی شک باور داشتیم که درد می کند .
حکایت من اما خلا سه می شد در مست کردن و پناه بردن به قرص و شربت اسپکترانت که بتوانم از جا بلند شوم تا برسم به این دروازه و کنار تفاله های از جنس خودم سیگارهای همداستانی دود کنم. چند قدمی که جلو آمدم به جای خالی خودم کنار جوب نگاهی کردم .این جوب یک سالی می شد که مارا کنار خود جا داده بود کنار این جوب قصه ها مان را مکرر کرده بودیم قصه ها ی که چفت شده بود باهم وهروز دایره  را تنگ تر کرده بود تا اینکه دو نفر دو نفر از کنار جوب پشت میز رفته بودیم و میان چمنها قصه های خیالی بافته بودیم.یک سالی گذشته بود و باید امتحان اخراج از مدرسه را میدادیم و من نمی خواستم، نباید اخراج می شدم . با علی از همان روزهای اول هم قصه شده بودم همان ترک شال آبی، از همان پیک اول ! قصه یادم نیست از کجا
شرو ع شد اما میان قصر کافکا بود که رو چمن نشسته بودیم و سیگار می کشیدیم .نخ دوم را که اتش کردم همه برای امتحان بلند می شدند و من نمی خواستم که اخراج شوم علی که رفت نمی دانستم که باید مکرر شاهد رفتنش باشم . علی باز هم رفت .    

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غروب سیاست

حکایت شب و تنهایی و ترس و هول

نامه ای در پاسخ به نامه ی سعید صالحی نیا به لنین - سعید آقام علی