از بازیی که با او کردم خجالت می کشم .
از ملاقات برمی گشتیم . علی صارمی را نمی شناختم . دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش بود . برف سنگینی آمده بود . اوین یک دست سفید پوش شده بود، انگار عجوزه ای که خود را در رخت سفید برای بلعیدن داماد بزک کرده باشد . پشت ون کنار هم نشستیم. گفتم که علی را نمی شناختم... ون را که برای ملاقات پر می کردند کمتر کسی با کسی حرف می زد. دست پر، سری تکان می دادیم و همه چیز را با ولع می دیدیم، نگاه نمی کردیم، می دیدیم. برای لذت ِ دیدن، هرچه دیوار نبود دیدنی بود .اما در برگشت حکایت این نبود، چشممان سیر شده بود و نگاه می کردیم .علی را موقع رفتن دیده بودم اما نفهمیده بودم . آرامشی را که در صورتش داشت ، داستانی که از حبس های طولانی پشت صورتش بود را نخوانده بودم، حکایت رفقای در خاک خفته اش را نفهمیده بودم.چشم بندم را بر داشته بودم .علی را نمی شناختم، باقی مسافران را با نگاه تعقیب می کردم، زیر لب با رفقای جلوی صحبت می کردم . علی پرسید: دانشجویی ؟ گفتم: کمونیستم . گفت: فرشید فرهادی از بچه های شماست؟ گفتم: آره بهش سلام برسون . سرم را تکان دادم به علامت سوال و پرسیدم: اینجایی؟ گفت: مراسم خاوران دستگیر شدم. چش