جریان مشکوک
نفوذ می کند، رخنه . نه درد نه اندوه نه چیزی مانند خستکی . درد که باشد آشناست یا اگر خستگی باشد می روی پیش دوستی، رفیقی، افیونی ساز می کنی . اما هیچ کاری از من بر نیامد ِ تا به حال،از خیابانها که نا امید می شوم پاهای مجروح شده از لجاجت را به خانه می برم , آدم وقتی سر لج می افتد بعدش می رود حمام تا با سنگ پا تاول را به خون بنشاند . باید به خون ختم شود اما این خونه آبه ها کاشی های حمام را هم لک نمی کند . باید حرف بزنم صدایم زیادی بی حوصله است. شکارم را زود خسته می کند. این است که برایش می نویسم - تا به حال شده از فرط اندوه فریاد کنی ؟ ... نباید شروع کنم! خورده می شوم! دریده می شوم . وقتی نمی دانی چه باید بگویی ،می شوی کژدم، خودت را می زنی تا بیشتر از این یاوه نگویی.
بیرون مانده ام ،بیرون، کلون در مثل فالوسی در چشمم فرو می رود . جر خورده این جفت حلقه ی بیشعور از بس باز مانده ، آب ش که می اید پلک می زنم و را ه می افتم . راه می افتم تا به پینه برسم، به کرگدن ، به باغ وحش که می رسم شل می کنم ( اما نه آن طور که می خواستند ! وقتی مدیر مدرسه ، ناظم ، یا باز جو می گوید شل کن ! یعنی می خواهند تا دسته فرو کنند یعنی باید دو دستی دو پا بودنت را بچسبی تا به گا نرود تا چهار پا نشوی ) شل می کنم تا دسته کم نشخاری کنم ! حواسم جمع است کسی نمی بیند. اما دلم آشوب می شود مثل وقتی توی مستراح شل می کنم ! مثل وقتی به امیر آقای گفتم نگاه نکن رفیق ... به باغ وحش که می رسم اسمش را می گزارم اندوه و تند تند سیگار می کشم دلم می خواهد به چیزی نگاه کنم، یا دروغ چرا ! چیزی پیدا کنم تا به چشمم اماله کنم تا آبش بیاید . ابش بیاید تا با خودم بگوییم اندوه است . یک شب خواب دیدم یا میان چرت به شهود رسیدم یادم نیست بهر حال مته را دیدم ، خالی کرده بود و هرز می گشت . از همان شب دیگر نشد بگوییم اندوه است درونم فرج پیر زنی است که هرچه ذهنم تلنبه بزند به ارگاسم نمی رسد تنها جریان مشکوکی از این حرکت مدام درونم می چرخد مته می چرخد و تنها همین جریان مشکوک را حس میکنم
نظرات
انقدر ننویسی که وقتی قلم بر میداری غلظت کلماتت چنان باشد که حتی اگر کاغذ را سر و ته کنی هم باز قطرهای نچکد.
واقعا هنوز هم نمیدانم چه چیزی در این جهان مهمتر است...
و هنوز هم نمیدانم چقدر جای بودنت تسکین مییابد... و چقدر از پس کلمات بالا رونده از سر و کولت بر میآیی...
اما میدانم که حسرت خواهم خورد... خوب میدانم....
خیلی دلم برات تنگ شده، برای صدات که نوشته هایت را می خواند، برای فرت فرت سیگار کشیدنت، برای همه چیز سعید بیشتر برای خودم دلم تنگ شده است